درسی از دو دوست (داستان)

بنام مهربانترین مهربانان


سالها پیش در یکی از دوره های خدمت سربازی، دو جوان، یکی شیرازی و دیگری تهرانی، با هم پیمان دوستی محکمی می بندند و به یکدیگر قول می دهند که همیشه به یاد هم باشند و حتی در سختی ها یار و یاور باشند. با این امید از یکدیگر جدا شده و هر کدام به شهر خود رهسپار می شوند. و هرکدام در شهر خود مشغول کاری می شوند و هر دو موفق. امام جوان شیرازی که اسمش علی بود، در کار خود شکست بدی می خورد و به جایی می رسد که دیگر آهی در بساط نداشت که با ناله سودا کند. partizanha.blogsky.com نا امید از همه جا ناگهان به یاد دوست تهرانی خود که اسمش سعید بود، می افتد و تصمیم می گیرد بنا به قولی که به یکدیگر داده بودند از او کمک بخواهد و به تهران رفت تا همه چیز را با سعید در میان بگذارد. سعید هم مقداری پول به او می دهد و از او خواست که با دختری که خود عاشقش بوده و وضع مالی خوبی هم داشته، ازدواج کند. علی در ابتدا مخالفت می کرد ولی در برابر سرسختی سعید، نتوانست مقاومت کندو بالاخره با معشوقه سعید ، کسی که سعید خودش دوست داشت، به او گفت بیا علی جان، با او ازدواج کن. در شهر خودشان زندگی آرامی داشتند تا این که دست بر قضا سعید همان دوست فداکار، برشکست می شود و او هم مثل علی وقتی به کوچه ی بن بست را مقابل خودش دید تصمیم گرفت تا به شیراز برود و از علی کمک بخواهد . وقتی به شیراز رسید و خانه علی را با زحمت بسیار زیادی پیدا کرد به منزل او رفت . او با خود فکر می کرد که علی بخاطر کمک هایی که به او کرده بود چه استقبالی خوبی الان از او می کند، اما وقتی زنگ در خانه را زد، وقتی در پاسخ علی که می گفت: کیه ، با اشتیاق گفت منم سعید. ولی علی در را به روی او باز نکرد. سعید با ناراحتی فراوان به خود گفت من که به او گفته بودم که به بن بست رسیدم اما او با نامردی تمام ، حتی در خانه خود را به روی من باز نکرد. با حال بدی که داشت به دروازه قرآن شیراز رفت. نشسته بود و با خودش داشت فکر می کرد، که ناگهان دو موتور سوار پیش او آمدند و از او پرسیدند : چرا انقدر آشفته ای؟ و او تمام ماجرا را برایشان تعریف کرد. آن دو موتور سوار گفتند که ما از جایی آمده ایم که الان 200 میلیون تومان دزدی کرده ایم. ولی چون به این مقدار پول احتیاج نداریم ، تو هم به این پول بیشتر از ما نیاز داری، همینطور فهمیدیم که انسان با مرامی هستی. نصف این پول را می خواهیم به تو بدهیم. سعید که چاره ای جز قبول کردن نداشت، پول را از آنها قبول کردو به راه افتاد. و در راه ماشینی جلوی پای او ایستاد. از او خواست که سوار شود. راننده ی ماشین خانم میانسالی بود و سعید هم سوار شد. در طول راه خانم راننده از او دلیل نارحتی اش را پرسید و سعید هم همه ی ماجرای زندگی اش را برای او تعریف کرد. خانم میانسال بعد از دلداری دادن به او گفت: من یک دختری دارم، چون فهمیدم تو پسر خوبی هستی ، اگر قبول کنی حاضرم او را به تو بدهم. سعید بعد از دیدن دختر و آشنا شدن با او ، از آن دختر خیلی خوشش آمد و قرار ازدواج را گذاشتند . در مراسم عروسی و در هنگامی که قرار بود بنا بر رسم دیرینه ، داماد شراب بنوشد؛ یک دفعه سر و کله علی پیدا شد. سعید با عصبانیت فریاد زد: کی تو رو تو این مجلس راه داده؟ علی با بی اعتنائی کاملی از جا بلند شد و گفت: این پیک اول را می خورم برای اینکه وقتی آمدی در منزل مل و درخانه ی ما را زدی، در را برویت باز نکردم تا کسی که قبلاً عاشقش بودی تو را توی این حال و بدبختی نبیند. پیک دوم را می خورم برای اینکه برادرهای خود را فرستادم تا نصف دارائی من رو به تو بدهند. و پیک سوم را می نوشم بخاطر اینکه برادر عروس هم باید از این پیک نیز بنوشد.

نظرات 3 + ارسال نظر
شباهنگ چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:52 ق.ظ http://www.shabahang.blogsky.com

سلام روفوزه جونم... با این مطلب آخر که نوشتی از روفوزگی در می ایی .... خوب بود . خوشم آمد .. ولی در حد یه داستانه .. دلمونو به همین داستانها خوش می کنیمو و بس

نرمن چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:30 ب.ظ http://sepid12ir.persianblog.com

سلام ... داستان جالبی باید باشه برم تو اوف بخونم...فعلا.

ًًٌٍُُِْطلایه سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 05:11 ب.ظ

خیلی باهال سر کار رفتم مرسی !
خیلی زودم علی بیچاره رو نفرین کردم.
به هر حال قشنگ بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد