چند درس مهم برای زندگی


درس اول :
یه روز مسوول فروش، منشی دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف سرویس قدم می زدند
یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم
منشی می پره جلو و میگه: اول من، اول من!
من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم!
پوووف! منشی ناپدید میشه ...
بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من، حالا من
من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم ...
پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !!!

نتیجه اخلاقی : همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه !

 

درس دوم :
یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش
راهبه سوار میشه و راه میفتن
چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه
راهبه میگه: پدر روحانی، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار …!
کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه
چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده، بازوش رو با پای راهبه تماس میده …!
راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار!!!
کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه
بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی میرسی!!!

نتیجه اخلاقی : اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی !

 
 

درس سوم :
من خیلی خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی !!!

نتیجه اخلاقی : همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید شاید براتون شانس بیاره !

 

درس چهارم :
یه شب خانم خونه به خونه بر نمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه!
صبح بر میگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونه یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه
شوهر بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن!
یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونه یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه
خانم خونه بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه : ۱۵ تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونه ی اونا مونده! ۵ تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونه اونا پیش اوناست !!!

نتیجه اخلاقی : یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری برای همدیگه هستند !

 
درس پنجم :
چهار تا دوست که ۳۰ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کردن
بعد از مدتی یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون :
اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد.
پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس و اونقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد !
دومی: جالبه. پسر من هم مایه افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده... پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمیترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد !!!
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده
اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ۳۰۰۰ متری بهش هدیه داد!
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟!
سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟!
چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه!
سه تای دیگه گفتند: اوه مایه خجالته چه افتضاحی !!!
دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم... در ضمن زندگی بدی هم نداره.
اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ۳۰۰۰ متری هدیه گرفت !!!

نتیجه اخلاقی : هیچوقت به چیزی که کاملا در موردش مطمئن نیستی افتخار نکن !

 

درس ششم :
توی اتاق رختکن کلوپ گلف، وقتی همه آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمکت شروع میکنه به زنگ زدن.
مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمه اسپیکر موبایل رو فشار میده و شروع می کنه به صحبت
بقیه آقایون هم مشغول گوش کردن به این مکالمه میشن ...
مرد: الو؟
صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی کلوپ هستی؟
مرد: آره !
زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم
اینجا یه کت چرمی خوشگل دیدم که فقط ۱۰۰۰ دلاره! اشکالی نداره اگه بخرمش؟
مرد : نه. اگه اونقدر دوستش داری اشکالی نداره!
زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید ۲۰۰۶ رو دیدم... یکیشون خیلی قشنگ بود قیمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود !
مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی کن ماشین رو با تمام امکانات جانبی بخری !
زن: عالیه. اوه یه چیز دیگه، اون خونه ای رو که قبلا میخواستیم بخریم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی کن ۹۰۰۰۰۰ دلار بیشتر ندی !!!
زن: خیلی خوبه. بعدا می بینمت عزیزم. خداحافظ
مرد: خداحافظ
بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی که با حسرت نگاهش میکردن میندازه و میگه: کسی نمیدونه که این موبایل مال کیه ؟!

نتیجه اخلاقی : هیچوقت موبایلتونو جایی جا نذارین !

 

درس هفتم :
یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن.
وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشته کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم!
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت:
چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم
فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد !
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه.
مرد چند لحظه فکر کرد و گفت:
این خیلی رمانتیکه ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد
بنابراین خیلی متاسفم عزیزم آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که ۳۰ سال از من کوچیکتر باشه
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه.
فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد !!!

نتیجه اخلاقی : مردها ممکنه زرنگ و بدجنس باشند، ولی فرشته ها زن هستند !

 

درس هشتم :
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد!
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: "اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم".
"برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم".
مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد ...

نتیجه اخلاقی : خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که وقت نداریم به ندای قلبمان گوش کنیم، او مجبور می شود بگونه ای عمل کند که شاید به مذاقمان خوش نیاید ... در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !

 

درس نهم :
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود و کشاورز مقرر کرد چنانچه مرد جوان از عهده ی امتحان برآید دخترش را به عقد او درآورد.
کشاورز به مرد جوان گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد.
جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد ...
اما با تعجب و ناباوری دید که گاو دم نداشت!!!

نتیجه اخلاقی : زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. سعی کن همیشه اولین شانس را دریابی !

بخند تا دنیا بهت بخنده!

در روزگار قدیم مردی صوفی به نام محمد در دهی کوچک زندگی می کرد و همیشه شاد و خوشحال بود. هرگز کسی این مرد را غمگین و ناراحت ندیده بود. او همیشه در حال خندیدن بود و اصلاً تبدیل به خنده شده بود. حتی هنگامی که این مرد پیر شده بود و در بستر مرگ قرار گرفت نیز در حال خندیدن بود. ناگهان یکی از شاگردان این صوفی از او سؤال کرد:

شما واقعاً‌ باعث شگفتی ما شده اید حتی حالا که دیگر در حال مردن هستید به چه دلیلی می خندید؟ در مردن چه چیز خنده داری وجود دارد؟ همه ما غمگین هستیم و فکر می کنیم لااقل در این لحظات آخر شما هم باید غمگین و ناراحت باشید. partizanha.blogsky.com

محمد پیر گفت:

خیلی ساده است، روزگاری من هم مثل شما بودم تا این که هفده سالم شد به نزد استاد رفتم. استاد من پیرمردی بسیار شاد و خوش رو بود که وقتی برای اولین بار خدمتش رسیدم زیر درختی نشسته بود. بدون هیچ دلیلی از ته دل می خندید. هیچ کس در اطراف او نبود و هیچ اتفاق خنده داری هم نیافتاده بود. ولی او همینطور در حال خندیدن بود. من از او سؤال کردم: چه اتفاقی برای شما رخ داده که همینطور در حال خندیدن هستید؟ او در پاسخ به من گفت: من هم زمانی طولانی به اندازه تو بیچاره و غمگین بودم. ناگهان روزی متوجه شدم که این غم و اندوه انتخاب خود من است.

سپس ادامه داد:

از آن روز به بعد صبح هنگام قبل از بیدار شدن از خواب از خودم سؤال می کنم: محمد یک روز دیگر شروع شده است. امروز دوست داری سرور و شادی را انتخاب کنی یا غم و بدبختی را. خیلی جالب است چون هر روز تصمیم می گیرم شادی و سرور را انتخاب کنم.


جرج برنارد شاو: اشخاص همیشه گناه را به گردن شرایط می اندازند. من به شرایط معتقد نیستم. مردان موفق شرایط را جستجو می کنند و اگر نیابند آن را ایجاد می کنند.

پائولو میگه: بزرگترین دروغ دنیا چیست؟ این است که ما در لحظه ای خاص تسلط بر آنچه برایمان پیش می آید را از دست می دهیم و سرنوشت بر زندگیمان مسلط می شود. این بزرگترین دروغ دنیاست.

-------------------------------

* سایت رفوزه تا حدودی تکمیل شده، ولی قسمتهای دیگری هم قراره بهش اضافه کنم. نا ببینیم چی میشه! Rofouzeh.Coo.Ir

دانشگاه استنفرد (داستان)

خانمی با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت و شلوار نخ نما شده ی خانه دوز در شهر بوستون از قطار پائین آمدند. بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رئیس دانشگاه هاروارد شدند. ماشین فوری متوجه شد این زوج روستائی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً شایسته ی حضور در کمبریج هم نیستند. مرد به آرامی گفت مایل هستیم رئیس را ببینیم. منشی با بی حوصلگی گفت: ایشان تمام روز گرفتارند. خانم جواب داد: ما منتظر خواهیم ماند. منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی به تنگ آمد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رئیس شود ، هرچند که این کار نا مطلوبی بود که همواره از آن اکراه داشت . partizanha.blogsky.com وی به رئیس گفت:شاید اگر چند دقیقه ای آنان را بیند آنها خواهند رفت. رئیس با اوقات تلخی آهی کشید و سری تکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیتی مثل او وقت بودن با آنها را نداشت. بعلاوه به اینکه لباس کتانی و راه راه و کت شلوار خانه دوز آنها دفترش را به هم ریخته بود. خوشش نمی آمد که آنها آنجا باشند. رئیس با قیافه ای عبوس با وقار سلانه سلانه به سوی این دو نفر آمد. خانم به او گفت: ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند و اینجا خیلی راضی بود، اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم. رئیس تحت تأثیر قرار نگرفت؛ او یکه خورد، گفت: خانم محترم ما نمی توانیم برای هر کسی که به هاروارد می آید و می رود بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم اینجا مثل قبرستان می شود. خانم به سرعت توضیح داد: آه نه نمی خواهیم مجسمه ای بسازیم. فکر کردیم بهتر است ساختمانی به هاروارد هدیه بدهیم. رئیس لباس کتان راه راه و کت شلوار خانه دوز آن دو نفر را برانداز کرد و گفت: یک ساختمان!؟ می دانید هزینه یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمانهای موجود در هاروارد 5/7 میلیون دلار است. خانم یک لحظه ساکت شد. رئیس خشنود بود ، شاید حالا می توانست از شر آنها خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و گفت: آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه را به راه نیندازیم؟ شوهرش سری تکان داد، قیافه ی رئیس دست خوش سردرگمی و حیرت بود. آقا و خانم لیلاند استنفرد بلند شدند و راهی پاناهالتو در ایالت کالیفرنیا شدند. یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود گذاشتند. دانشگاه استنفرد یاد بود پسری که هاروارد به او اصلاً اهمیت نداد.

درسی از دو دوست (داستان)

بنام مهربانترین مهربانان


سالها پیش در یکی از دوره های خدمت سربازی، دو جوان، یکی شیرازی و دیگری تهرانی، با هم پیمان دوستی محکمی می بندند و به یکدیگر قول می دهند که همیشه به یاد هم باشند و حتی در سختی ها یار و یاور باشند. با این امید از یکدیگر جدا شده و هر کدام به شهر خود رهسپار می شوند. و هرکدام در شهر خود مشغول کاری می شوند و هر دو موفق. امام جوان شیرازی که اسمش علی بود، در کار خود شکست بدی می خورد و به جایی می رسد که دیگر آهی در بساط نداشت که با ناله سودا کند. partizanha.blogsky.com نا امید از همه جا ناگهان به یاد دوست تهرانی خود که اسمش سعید بود، می افتد و تصمیم می گیرد بنا به قولی که به یکدیگر داده بودند از او کمک بخواهد و به تهران رفت تا همه چیز را با سعید در میان بگذارد. سعید هم مقداری پول به او می دهد و از او خواست که با دختری که خود عاشقش بوده و وضع مالی خوبی هم داشته، ازدواج کند. علی در ابتدا مخالفت می کرد ولی در برابر سرسختی سعید، نتوانست مقاومت کندو بالاخره با معشوقه سعید ، کسی که سعید خودش دوست داشت، به او گفت بیا علی جان، با او ازدواج کن. در شهر خودشان زندگی آرامی داشتند تا این که دست بر قضا سعید همان دوست فداکار، برشکست می شود و او هم مثل علی وقتی به کوچه ی بن بست را مقابل خودش دید تصمیم گرفت تا به شیراز برود و از علی کمک بخواهد . وقتی به شیراز رسید و خانه علی را با زحمت بسیار زیادی پیدا کرد به منزل او رفت . او با خود فکر می کرد که علی بخاطر کمک هایی که به او کرده بود چه استقبالی خوبی الان از او می کند، اما وقتی زنگ در خانه را زد، وقتی در پاسخ علی که می گفت: کیه ، با اشتیاق گفت منم سعید. ولی علی در را به روی او باز نکرد. سعید با ناراحتی فراوان به خود گفت من که به او گفته بودم که به بن بست رسیدم اما او با نامردی تمام ، حتی در خانه خود را به روی من باز نکرد. با حال بدی که داشت به دروازه قرآن شیراز رفت. نشسته بود و با خودش داشت فکر می کرد، که ناگهان دو موتور سوار پیش او آمدند و از او پرسیدند : چرا انقدر آشفته ای؟ و او تمام ماجرا را برایشان تعریف کرد. آن دو موتور سوار گفتند که ما از جایی آمده ایم که الان 200 میلیون تومان دزدی کرده ایم. ولی چون به این مقدار پول احتیاج نداریم ، تو هم به این پول بیشتر از ما نیاز داری، همینطور فهمیدیم که انسان با مرامی هستی. نصف این پول را می خواهیم به تو بدهیم. سعید که چاره ای جز قبول کردن نداشت، پول را از آنها قبول کردو به راه افتاد. و در راه ماشینی جلوی پای او ایستاد. از او خواست که سوار شود. راننده ی ماشین خانم میانسالی بود و سعید هم سوار شد. در طول راه خانم راننده از او دلیل نارحتی اش را پرسید و سعید هم همه ی ماجرای زندگی اش را برای او تعریف کرد. خانم میانسال بعد از دلداری دادن به او گفت: من یک دختری دارم، چون فهمیدم تو پسر خوبی هستی ، اگر قبول کنی حاضرم او را به تو بدهم. سعید بعد از دیدن دختر و آشنا شدن با او ، از آن دختر خیلی خوشش آمد و قرار ازدواج را گذاشتند . در مراسم عروسی و در هنگامی که قرار بود بنا بر رسم دیرینه ، داماد شراب بنوشد؛ یک دفعه سر و کله علی پیدا شد. سعید با عصبانیت فریاد زد: کی تو رو تو این مجلس راه داده؟ علی با بی اعتنائی کاملی از جا بلند شد و گفت: این پیک اول را می خورم برای اینکه وقتی آمدی در منزل مل و درخانه ی ما را زدی، در را برویت باز نکردم تا کسی که قبلاً عاشقش بودی تو را توی این حال و بدبختی نبیند. پیک دوم را می خورم برای اینکه برادرهای خود را فرستادم تا نصف دارائی من رو به تو بدهند. و پیک سوم را می نوشم بخاطر اینکه برادر عروس هم باید از این پیک نیز بنوشد.