یاد اون سه روز ...!

گفت میرم مسافرت

سه روز دیگه میام خونه

عصر جمعه هر کی در زد، بدونم خود اونه

وقتی که بار سفر بست

دلم آهنگی نداشت

بغضمم تو راه اون بود

آسمون رنگی نداشت

روز اول با صدای بارون از پشت شیشه

روز دوم کلاغی که روی بوم همیشه

روز سوم اومدش یه صبح بارون

توی اون جمعه ی ساکت

با خودم زدم خیابون

 

partizanha.blogsky.com

 

سرخوش از هر لحظه نزدیکی خورشید به زمین

با خودم گفتم غروب امروز و  ببین ببین

وقتیکه ماه توی چشمام رخنه می کرد

صدای زنگ تلفن توی گوشم ناله می کرد

یه صدای غم زده گفت

که تو رفتی ته دره

از خودت برام یه دنیا

نذاشتی ختی یه ذره

تو که رفتی شعرمم پاک شده و مردش

عکست هم تو قاب خالی

یاد اون سه روز و دردش

کمی هم انصاف!

مدیر
 
مرد به آینه خیره شده بود، خودش را نمی شناخت - یکبـــــار دیگر با دقت بیشتری خودش را ورانداز کرد. کت و شلوارش را از تن خارج کرد کراواتش را به گوشه ای پرت کرد.
partizanha.blogsky.com 
لباسهایی را که هر روز می پوشید، پوشید جلوی آینه رفت لبخند می زد و با خود فکر کرد: اولین روز مدیریتم من خودم را نشناختم وای به حال بقیه!
 
حالا هی به تیپ احمدی نژاد گیر بدین!!
بابا اگه به جایی رسیدیم، خودمون باشیم!!!