یک زمانی یک نفر کارگر زن برایمان زراعت می کرد. از مازندران آمده بود. پیرزن خوش اخلاقی بود. به او ننه می گفتیم. با این که اتاق کوچکی هم برای او مهیا بود. در گوشه حیاط زیر درخت پتو می انداخت و چای درست می کرد. تابستان بود. من هم خوشم می آمد. می رفتم پهلوی لو چای می خوردم. گاهی هم مادرم برایش چای می آورد.
یک وقت آخر سال بود می خواستم مرخصش کنم. گفتم: ننه جون بیا حسابت را بکنم پولت را بدهم. گفت: الآن وقت رفتن نیست. گفتم: چرا ننه؟ گفت: هنوز تخم خیارهامان را نگرفتیم. دیدم دو سه سال تابستانها که آمده است برای ما کار می کند می گوید: تخم خیارهامان را. نمی گوید: تخم خیارهای شما را. یعنی با ما قاطی شده است.
معلوم بود این مطلب را برای طمع پول نمی گوید، بلکه یگانه شده بود.می خواست کارها را به خودش نسبت بدهد.ما هم ناچار شدیم نگهش داریم. دیدیم کسی را که این طور یگانه شده است نمی توان جوابش کرد.
نگاهی به رفیقم کردم و گفتم:سه سال از ماه دوم بهار تا پاییز آمده این جا با ما یگانه شده است، ولی سالهاست که خدا ما را آفریده است، بنده ی خداییم، هنوز با خدا یگانه نیستیم!
... هر وقت به قلبت آمد، قشنگ و زیبا و از راه یگانگی بگو: من مال شما هستم. ان شاالله با اختیار و با جرأت از درون و باطن خودت را میهمانش کنی، نه از بیرون و با شلوغ کردن و داد و بیداد.
ایول به مودم..اول شدم..اول..یادش بخیر از این کارا چه حالی میده...اول شدن
سلام.خوبی..اون بالا خودم = مودم...بعدم بگم که واقعیت همینه که میگی.این سطحش بالا بود.هنگ کردم.شاد باشی
چه زیبا و دلنشین گفتی حقیقتی که فراموش شده . /// من میگم : عشق٬ نیرومندترین و خشنودکننده ترین احساس ممکن است . شما چی میگی ؟ .... منتظرم . بیا
پاییز برگ ریزان آپ شد...
سلام
خیلی کم پیدا شدی . خواهش میکنم مرا در کوچه پس کوچههای تنهایی خیال تنها مگذار :( رفوزه جان ):
در ضمن مطالب پرمحتوایی داری . . .
در پناه تنها خدای کوچه تنهایی موفق و موید باشی
در کلاسی کهنه و بیرنگ و رو
پشت میزی بیرمق بنشسته بود
دخترک اسب نجیب چشم را
در فراسوی نگاهش بسته بود
در دل او رعد و برق دردها
چشم او ابریتر از پاییز بود
فکر دیشب بود، دیشب تا سحر
بارش باران شب یکریز بود
سقف خانه چکه میکرد و پدر
رفت روی بام تعمیری کند
شاید از شرم زن و فرزند خویش
رفت بیرون، بلکه تدبیری کند
وقت پایین آمدن از پشتبام
نردبان از زیر پایش لیز خورد
دخترک در فکر دیشب غرق بود
ناگهان دستی به روی میز خورد
بعد از آن هم سیلی جانانهای
صورت بیجان دختر را نواخت
رنگ گلهای نگاهش زرد بود
از همین رو رنگ و رویش را نباخت
لحن تندی با تمام خشم گفت:
تو حواست در کلاس درس نیست
بعد هم او را جریمه کرد و گفت:
چارهی کار شماها ترس نیست
درس آنروز کلاس دخترک
باز باران با ترانه بوده است
بر خلاف آنهمه شعر قشنگ
چشم دختر ابر گریان بوده است
شب سر بالین بابا دخترک
باز باران با ترانه مینوشت
سقف خانه اشک میبارید و او
میخورد بر بام خانه مینوشت ...
بعد از مدتها خوندن مطالب قشنگت من رو که سر حال میاره .
موفق باشی . در پناه حق .
سلام
خیلی وقت بود نیومده بودم اینجا ... خیلی جالبه کارت حرف نداره موفق باشی
س
ل
ا
م
کم پیدا شدی!!!!!!