من از اون آسمون آبی می خوام

 سوز سردی می وزید. هوا گرفته و ابری بود. نگاهی به ساعتم انداختم. 23/12 ظهر بود. دسته دیگر کوله ام را به شانه انداختم و صدای آهنگ را بلند تر کردم و وارد دالان ورودی مترو شدم.
در مترو با صدایی کشدار باز شد. با فشار کسانی که پشت سرم بودند به داخل جلویی قطار وارد شدم. روبرویم ردیف صندلی های آبی رنگ خالی بود. روی یکی از آن ها نشستم. صدای کسانی را که در اطرافم بودند از پس هیاهوی آهنگی که در گوشم می خواند می شنیدم. به تابلوی راهنمای ایستگاه ها نگاه کردم. باید ایستگاه آخر پیاده می شدم. به خودم گفتم: اول می رم حرم شاه عبدالعظیم گزارشم را می گیرم و بعد باید بگردم دنبال مسجد فیروز آبادی سر قبر جلال یادم باشه تو ایستگاه از یکی  بپرسم چه جوری می شه رفت. .. حالا تا آن جا حوصله ام سر می ره خوبه کتاب با خودم آوردم. کتاب را از کیفم در آوردم. عکس جلال آل احمد و درکنارش با خط مشکی «زن زیادی » باز کردم و شروع به خواندن کردم. در لابلای کلمات کتاب غرق بودم. آن جایی که زن بچه اش را در بازار رها می کند، که حس کردم چیزی پایم را تکان داد. صورت کوچکی را دیدم. با چشمانی بسته و آرام. پسر بچه سه چهارساله ای که غرق در خواب بود. در کنارش زنی روی صندلی ولو شده بود با یک گونی بزرگ سفید. کلاه پسر ر آرام در آورد و به همراه ژاکت آبی رنگ بافتنی زیر سر او گذاشت و جابجایش کرد. صدایی در گوشم زمزمه کرد:«من زنم من مادرم شیره جانت زمن چادر نینداز بر سرم.» زن از میان گونی چیزی بیرون آورد. پارچه های رنگی رنگی داخل پلاستیک های دستش بود. دستگیره ، لیف ، دم کنی از جایش بلند شد و قطار با سرعت به راه افتاد. داخل واگن تقریبا پر شده بود. زن به میان واگن رفت و بلند گفت: «خانوم ها دستگیره و لیف نمی خواهین زیر قیمت بازار دست دوز تمیزه خانم ببینید این دستگیره ها را ببینید برای آشپزخانه است. خانوم لیف برای عروس هم دارم. ببینید.» این ها را بارها تکرار می کرد. به دیگر کسانی که در اطرافش بود، نگاه کردم هرکس سرش به کار خودش بود. انگار این زن ناشناس فروشنده را نمی دیدند. آن سو تر چند دختر که به نظر می رسید دانشجو هستند با صدا بلند می خندیدند. کمی آن طرفتر زنی چادری با دختر جوانی که در دستش یک پلاستیک سبز رنگ بود آرام حرف می زد. هیچ کس آن زن را نمی دید. قطار در ایستگاه ایستاد چند نفر پیاده و سوار شدند. زن تا انتهای واگن پیش رفته بود و با صدای بلند از دستگیره های آشپزخانه تعریف می کرد. نمی دانم چرا یک دفعه به یاد پسر دست فروشی افتادم که  .... ادامه متن
نظرات 4 + ارسال نظر
تجارت اینترنتی جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 01:17 ب.ظ http://avalekhat.persianblog.com

سلام . ما بروزیم میایی ؟ داستانو تا تش خوندم قشنگ بود ممنون از انتخابت

nashenas جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 05:01 ب.ظ

salam
agha damet garmfadatbehsam kheyli saite khobi zadi
jayetabrik dare omidvaram ke hamishe movafagh bashin
rasty mishe ye id bedi ye kami bahat bechatam
movazebe khodet bash

بریر حسینی سعادت جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 06:57 ب.ظ http://karaneh.mihanblog.com/

سلام.
خوبی؟
خیلی وبلاگت تغییر کرده! احسنت. واقعا تبدیل شده به یک سایت خیلی عالی.
تبریک میگم.
راستی لینک وبلاگ من با نام حمید اچ اس رو عوضش بکنید لطفا. خواهشمندم تغییرش بدهید به کرانه
آدرسش هم اینه:
http://karaneh.mihanblog.com/
اسم لینک بشه کرانه
من حمید اچ اس رو تعطیلش کردم.
مرسی.
منتظر نظرت هستم.

کتکله پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 06:56 ب.ظ http://katakalle.com

سلام ! من یه وبلاگ طنز دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد