الهی ، در شگفتم که با نادانی اندوهگینم و با دانایی اندهگینتر!
سلام
بعضی وقتا دست خودم نیست، ولی اسمم یادم میره! تا حالا شده اسم خودت هم برای لحظه یی فراموش کنی؟
-------------------------------------------... من هنوز خودم را کودک می دانم. فکر می کنم
علی رغم تغییرات فیزیکی در آدمها، دلهای آنها همچنان می تواند صاف و صادق و کودکانه باقی بماند. من هنوز خنده های کوکدکانه ام را فراموش نکردهام. این طوری سختیهای زندگی را فراموش می کنم.
به نظر خودتان فرقی بین پورنگ و فرضیایی وجود دارد؟
نه، هیچ فرقی نیست. یک روز دختری از مشهد در مسابقه شرکت کرد و برنده نشد. اولینبار بود که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم وناراحت شدم. گفتم: "فاطمه، برنده نشدی، خداحافظ." او کمی مکث کرد و صدای نفسی آمد. فهمیدم دارد گریه میکند. یکجوری شدم. همیشه میگفتم فاطمه خانم یا خانم فلانی، ولی این اولینبار بود که اسم فاطمه را با حالت بچهگانه گفته بودم. گفتم: "فاطمه قربونت برم گریه نکن." خودم جا خوردم که به او گفتم قربونت برم درست مثل وقتی که با خواهرزادهام صحبت میکردم شده بودم. آن لحظه صادقانهترین حسم را به آن بچه انتقال دادم. احساس میکردم مثل یک برگ گل لطیف است و اشک میریزد. دوباره گفتم: "فاطمه، دختر گلم، گریه نکن. برندهات میکنم." از اتاق فرمان گفتند: "این چهکاری است کردی، بچهها یاد میگیرند که با گریه کردن برنده بشوند." گفتم: "نه." و برای فاطمه توضیح دادم که برنده میشوی اما نه بهخاطر گریه کردن، بلکه برای اینکه بدانی عموپورنگ دوست ندارد کسی گریه کند. پس اگر برنده نشدی گریه نکن. از آن روز بهبعد احساس کردم که فرقی بین پورنگ و فرضیایی نیست.
قسمتی از مصاحبه عمو پورنگ رو براتون گذاشتم، متن کامل مصاحبه را اینجا ببینید. (البته این مصاحبه برای ماههای پیش است)
راستی دیوان اشعار عمو پورنگ هم براتون گذاشتم، می تونید دانلود کنید:
دیوان اشعار عمو پورنگ
-------------------------------------------
یک احمق دوست داشتنی!
شاید کمتر کسی چهرهِ آفتابخورده مزرعهداری را بهیاد بیاورد که وقتی خیالش از ثبتنام پسرش در مدرسه دولتی محله نیوکاسل انگلیس راحت شد، روبه او کرد و گفت: "دوست دارم هر وقت به این مدرسه میآیم، همه از تو تعریف کنند."
پسرک که چشمان گِردش مانند تیله همیشه در حال چرخیدن بود، سرش را پایین انداخت و گفت: "پدر، من به شما قول میدهم که همینطور شود."و پدر که اینبار میخواست سومین پسرش: "روآن" را در لباس مهندسی ببیند، با خیال راحت به مزرعهاش برگشت.
... اما همهِ ماجرا از دیدن یک نمایش بیمزه شروع شد. آنروزها که او بیستساله بود و به عنوان یک دانشجوی تازهوارد با اساتید دانشکده بر سر نمرههایش سرو کله میزد، شنیده بود در سالن نمایش دانشگاه نمایشهای مختلفی اجرا میشود. روزی که او به دیدن یکی از این نمایشها رفته بود، بغلدستیاش که بهنظر آدم مهمی میآمد، با دیدن چهره روآن او را شناخت. او قبلاً بازیهای روآن را در مدرسه دیده بود و برای همین از او خواست که نظرش را درباره آن نمایش بگوید. روآنِ ازهمهجابیخبر هم شروع کرد به ایراد گرفتن از آن نمایش با اینحال آن آدم مهم به روآن گفت که اگر تمایل داشته باشد، میتواند در نمایشهایی که در دانشکده اجرا میشود، سهمی داشته باشد. روآن هم که از مدتها منتظر چنین فرصتی بود، بلافاصله پیشنهاد او را قبول کرد. اما آن شخص از روآن خواست که یک نمایشنامه برای او بنویسد. روآن هم برای اینکه خودش را نشان بدهد، قول داد هفته بعد نمایشنامهای به او تحویل دهد.
عصر آن روز روآن، قدمزنان در اتاق به دنبال موضوعی بود که باید درباره آن نمایشی را مینوشت. او همچنانکه جلو آینه با خود صحبت میکرد و دیگر داشت کلافه میشد، یکدفعه بیحرکت مقابل آینه ایستاد و به صورتش نگاه کرد؛ چشمان ورقلمبیده، لبهای نازک و دماغ بیریختش بهنظرش جور دیگری میآمد. "وای خدای من! چه کشف بزرگی..."
ابروهایش را بالا برد، چشمانش را به آینه خیره کرد و دهانش را تا آنجا که میتوانست، در امتداد صورتش کشداد. آنقدر مضحک و خندهدار شده بود که دیگر خودش هم نمیتوانست جلو خندهاش را بگیرد. چهچیزی بهتر از نوشتن درباره صورتیکه در آینه میدید، میتوانست برای او جذاب باشد؟! پس بلافاصله داستان کوتاهی دربارهِ آنچه در آینه دیده بود، نوشت و فردا صبح، زودتر از موعد مقرر آن را روی میز آن آقای مهم، که کسی نبود جز "ریچارد کورتیس"؛ نمایشنامهنویس معروف دانشگاه آکسفورد، گذاشت.
بله، روآن اشتباه نکرده بود. کورتیس از این کشف او آنقدر ذوقزده شد که همانروز قرار تمرین نمایش را در دفتر گذاشت و به اینترتیب راهروهای دانشگاه آکسفورد و بعدها دانشگاه ادینبورگ مملو شد از صف دانشجویان، برای دیدن نمایشهای گروه ریچارد کورتیس.
... ادامه
------------------------------------------- یه قالب ساختم به نام " آبی " . این قالب رو هم برای پرشین بلاگ و هم برای بلاگ اسکای درست کردم . عکسش رو این پایین می بیند. تیریپ با کلاسه
برای استفاده از این قالب به قسمت قالب های وبلاگ بروید.
-------------------------------------------
اگه سئوالی در مورد Windows XP یا Internet داشتید، یه سر پیش این رفیقمون هم برید.
آقا اگه کسی به من لینک داده و من فراموش کردم لینکش رو بذارم، گوشزد کنید تا لینکتون رو بذارم.
در پناه حق باشید ...
سلام خوبی آپدیت کردم بد نیست بخونیش ممنون ..متن بسیار جلبی هم بود خیلی قشنگ و عالی و پربار
سلام . آقا من از امروز مشتری مطالبتونم .. همین .
سلام..خوبی..بعد اینکه چه کنم رفتیم تو تریپ قهوه ای مگه بده...گفتن مشکی رنگه عشق...حالا ما میگیم قهوه ای رنگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!
وبلاگ برنامه نویسان وب asp.persianblog.com منتظر نظرات ، ایدهها و مطالب خوب شماست
سلام سلام . ماشالله چه خبر اینقدر فعالیچشم نخوری! عجیباْغریبا مگه عمو پورنگ هم دیوان شعر داره و ما بیخبریم
سلام.زیبا متفاوت توپ مثل همیشه
خوب من مثل شما به کلمه سوری بسنده نمیکنم ..وبلاگ جالبی داری خیلی خوشم اومد موفق باشی
سلام رفوزه جون!
میبینم که پارتیزان شدی؟!
اسم جدیدت مبارکت باشه . مطلبت درمورد پورنگ هم خیلی جالب بود . به نظر من اون بهترین مجری برنامه کودکه که شادی و جذابیت و ارتباط بیشتر رو تو برنامه های کودکا ن اورد
من که از دیدن برنامش لذت میبرم ....
سلام و درود به شما.به این گوشه ی پر از مهری که به این لطافت آراسته اید.تبریک میگم.امیدوارم پر باری افکارتان به آن جلایی خاص ببخشد.یا حق
مستر بیییییین .....یه چیز خدایی !!!! .....ایول ....کارت هم درسته ؟؟ راستی این نوشته های متحرک از بالا به پای کنار صفحه ات کدش چیه ؟؟؟؟
مستر بین یه چیز دیگه اس!
خیلی مفید بود مرسی.
اقا از اینکه امدی به وبلاگمو نظر دادی مچکرم...خوشحالمون کردی....
اق من مشتاق تبادل لینک یا لوگو با مشا هستم البته اگر افتخار بدین...اگر میشود جوابشو تو قسمت نظرات بهم بگین...خیلی خیلی ممنون..
----بپرتو----
سلام ممنونم که به من سر زدید دوباره پیشم بیایید به روزم بای
سلام
سلام . از این پسست خیلی خوشم اومد . دستت درد نکنه
واقعا مطالب جالبی بودن!خیلی قشنگ مطلب جمع کده بودی/درضمن قالبی که درست کرده بودی و عکسش رو زدی هم خیلی قشنگه